چطور مردم میتوانند چیزهایی را باور کنند که میدانند واقعیت ندارد؟ مثلاً، هواداران یکی از تیمهای بیسبال کانزاس که توی شهر خودشان جلوی تلویزیون نشستهاند و دارند مسابقاتِ جهانی بیسبال را تماشا میکنند که ۱۹۰۰ کیلومتر دورتر، در شهر نیویورک جریان دارد، بهقطع میدانند که هیچ ربطی بینِ کلاههای شانسی که به سر گذاشتهاند (یا جورابها یا پیراهنهایشان) و نتیجۀ مسابقات وجود ندارد. بااینحال، ناممکن است که بتوانیم بسیاری از آنها را متقاعد کنیم که بازی را بدون این جادو جنبلها ببینند.
در مطالعۀ پل روزین و همکارانش در دانشگاه پنسیلوانیا در سالِ ۱۹۸۶، از شرکتکنندگان خواسته شد تا دو برچسب متفاوت روی دو کاسۀ یکسانِ پر از شکر بچسبانند. روی یکی از برچسبها نوشته شده بود «شکر» و روی دیگری «سدیم سیانید (سمی)». با اینکه شرکتکنندگان مختار بودند هر کدام از برچسبها را رویِ هریک از کاسهها که دلشان میخواهد بچسبانند، اما بعد از آن، دیگر مایل نبودند از ظرفی شکر بردارند که رویش برچسب سمی زدهاند. شهود و حس درونیِ آنها آنقدر قوی بود که رفتارشان را هدایت میکرد، حتی وقتی که به نامعقول بودنش واقف بودند.
این عادت عجیبِ شناختی را به آسانی میشود در زمینۀ باورهای خرافی مشاهده کرد، اما فقط به خرافات هم محدود نمیشود. مثلاً اگر مربیِ یک تیم بیسبال در بزنگاهِ بازی از اعضای تیم بخواهد که نوعی بازی آرام را در پیش بگیرد، آسانتر از همه این است که فرض بگیریم که این مربی اصلاً نمیداند که اینجور بازیکردن به احتمالِ فراوان باعثِ شکست تیم خواهد شد. اما، چهبسا آن مربی همۀ اطلاعات درست را داشته باشد؛ اما نمیخواهد براساس آنها عمل کند و به جایش میخواهد به حس شهودی خود در آن موقعیت خاص گوش دهد.
وقتی که مربی یک تیم بیسبال استراتژی خاصی را انتخاب میکند، بااینکه میداند این کار از لحاظ آماری به قیمت از دست دادن امتیاز تمام خواهد شد، او را خرافاتی نمیدانیم. او حتی ممکن است بتواند برای تصمیمش توجیهی داشته باشد و خود را قانع کند که تصمیم درستی گرفته است. اما کاری که این مربی میکند از لحاظ روانشناختی شبیه همان هواداری است که کلاه شانس بر سر میگذارد یا توپگیری که روی خط فول پا نمیگذارد: چون حسی درونی و قوی دارد که نمیتواند در آن تزلزل ایجاد کند.